کودکانه های من

کودکانه های من

حرف ها،قصه ها،خاطرات و کودکانه های من
کودکانه های من

کودکانه های من

حرف ها،قصه ها،خاطرات و کودکانه های من

اقای هندونه

هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت.

 

دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد.

آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت:


دوباره فصل گرماست
می چسبه هندوانه
بیا و امتحان کن
یه قاچه هندوانه

همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه داد. بچه ها هندوانه ها را خوردند و حسابی خنک شدند و کیف کردند. آقای هندوانه از پسربچه ها خداحافظی کرد و رفت. 

آقای هندوانه در راه یک پیرمرد دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه داد. پیرمرد آب هندوانه را خورد و سرحال شد.

اما آقای هندوانه دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال برود و آنجا یک چرتی بزند تا حسابی خنک شود. تا باز هم بتواند با هندوانه ی خوشمزه اش دیگران را خوشحال کند.

شعر درخیابان . امروز

مثل همیشه سلام  

درخیابان ،امروز

 طبل وپرچم دیدم 

برلب آدم ها 

خنده راکم دیدم 

روی اسبی دیدم 

بچه ای کوچولو 

مادر من می گفت 

آب می خواهد او

 توی هیئت ،بابا 

ژاکت مشکی داشت 

 در  کنارش مردی

  یک علم رابرداشت 

مادرمن می گفت

 روز کوچ گل هاست 

این عزاداری ها 

یادی از عاشوراست 

قصه پسر شاهکار

                       سلام میخام قصه ای کوتاه بنویسم                   


یکی بود یکی نبودغیرز خداهیچکس نبودحسین کلاس سوم بود یک روز بایدمیساختن

حسین ماشین چوبی ساخت و رفت داد به معلم همه خندیدن معلم گفت  خیلی

خوشگله


















































































































 

درمطالبی که قبلا گذاشته بودم این پستو خیلی دوستش دارم والبته الان دیگه به پاسخهاش رسیدم ولی بازم برام جالبه


سلام دوشنبه


 نا ظم کیست؟  

کلاس مان چه جوریست؟ معلم هامهربانند؟

خونه ها قشنگن؟ پس ماچی اونجاخوبیم ؟

همه سو ال هادرتاجکستان جوابی دارند ...


دوستان خوب من

ازاین به بعد به جای وبلاگ رنگ وقلم درمیهن بلاگ،فعالیت خودم را دراین سایت ادامه میدهم ...

واینک آرشیوسایت قبلی ام که البته یک سال کوچکترازالان بودم..


 پسری که شادشد 

یکی بود یکی نبود غیرز خدا هیچ کس نبود یک پسر ناز ی بود به نام حسین حسین پسریتیمی شد چون پدر ومادر ش تو تصادف مردن حالا حسین یتیم و تنها شد تاکه یک روز اقا وزنی به این پسرگفتن چرا این جانشستی ؟ پسرگفت من یتیم هستم اون ها  دل شون سوخت وانها مادروپدراو شدند .

  نویسنده : حمیدرضاخوش گفتار                                                                    

سلام بندرعباس دارم میرم تاجیکستان دلم برات تنگ میشه دوستان دلم برای شما هم تنگ میشه من روفراموش نکنید 

جمعه 1 فروردین 1393 :: حمیدرضا خوش گفتار
سال نومبارک 
آغاز سال نو به من خوش گذشت امیدوارم امسال برای همه سال خوبی باشد .

 نا ظم کیست؟  کلاس مان چه جوریست؟ معلم هامهربانند؟خونه ها قشنگن؟ پس ماچی اونجاخوبیم ؟همه سو ال هادرتاجکستان جوابی دارند 
 بنام خدا تورومیخوام بندرعباس دوباره بیامن تورومیخوام بندرعباس هرچی باشه جشن تولدها وپیش دبستانی ومهدکودک من این جابود.دوستت دارم بندرعباس

دوشنبه 19 اسفند 1392 :: حمیدرضا خوش گفتار
  
یک ر وز یک دخترمامان وبابااومدن برای بدنیا امدن من
 خواهرمن خوشحال شدومن بزرگ شدم
 والان من دارم برای شما مینویسم